بخواب آینه نور دارد می میرد .
هر روز دارم خسته تر از قبل می شوم .
پیرتر از تمام این فسیل ها .
قدمتم دارد قدم را خم می کند و
باران قصد ندارد یک ریز بر سرم ببارد .
خسته ام .
دلم خواب می خواهد
و هر روز که خودم را در آینه می بینم
به مرگ
شب بخیر می گویم .
تومار نوشته ی سرگشاده ای به میم
خیالت که پیش خیالم باشد
حواسم جمع می شود .
خاطر جمع تمام خاطره ها .
تو باشی
باران باشد
پاییز هم خودی نشان بدهد
بی خودی دلم سیگار می خواهد
قدم زدن زیر برگ ها
قدم زدن پشت سنگ فرش ها
لقد زدن به صندلی های خالی کافه
کافه ی خالی
مردمان پوشالی .
حواسم که کنار حواست باشد
شمع دانی ها گل می دهند
فرقی نمی کند پاییز باشد
یا نم بارانی
آبروی درختان را ببرد
که خودشان را خیس می کنند
زیر باران !
حواسم به خیالت که باشد
دلم می خواهد
چراغ قرمزها را رد شوم .
باران شیشه خورده را ببوسم
و ستون های عمودی جدول را
به افقی های دور گورستان پیوند بزنم .
حواست که به خیالم باشد
مگر می شود
ابر نیاید و
باران نگیرد .
زیر باران
پشت سنگ فرش ها
تو
کدام دار را گره می کنی
که رج بزنی
حکایتم را
به دستانت !
سیگاری به من بده
حتی این لحظه هایی که نفس کم می آورم .
دارم غم می آورم
برای غم هایم .
صبور می شوی
برای کم بودن هایم
نبودن هایم
بودن هایت !
و تمام این خستگی
در توباران
باران می شود
به من
که شبیه درخت ها
شبیه تمام بند رخت ها
تمام طناب ها و دارها
دارم
قالی می شوم زیر پایت
در خاطراتی که دارم بی تو
در اتاق سیگارگرفته ای
دود می خورم
سر می خورم
و مثل قزل آلای رنگین کمان
توی تور تنهایی
تن می خورم به بی تن تنی باد بی سامان
باد بی حاصل مزرعه کش !
من دارم فکر می کنم که اصلن خوب نیستم
و در این همه تو بودن
دلتنگت شده ام
در بی تو ماندن های بی کاری
وقتی که کار دارم !
نمی دونم !!!!!1
خانه ات بوی کافور می دهد
و تمام این نفسم عطر تلخ دود .
پاکت های سیگارم
دیواری شده اند
تا از پشت آن سرک بکشی و
دریا را تماشا کنی .
من تمام این جاده ی جنگلی را
در تو گم شده ام
و مه را
در آتش سرخ سیگارم
به تماشا نشسته ام .
یوزپلنگ کوچکی
در دره ی شاد زیر چشمانت !
از پشت آن دیوار که سرک بکشی
من پیش پای بند رخت
نزدیک خاطرات باران و مه
و تعبیر تکراری جنگل و دریا
کنار ماشین رخت شویی
دارم روزهای با تو بودن را مرور می کنم .
یوزپلنگ بالغی
زیر دندان سگان !
( باید می نوشتم . نوشتم . خوب یا بد !؟ نمی دونم ! ولی پر تصویر بودم و رویا . باید از تحملتون تشکر کنم . )
فعلا خدا به همراهتان .
باید رفت .
چه شما چه من .
فرقی نمی کند .
آزادی
برای مردم مصر
دارد باران می بارد
تو پشت پنجره ایستاده ای و
من آنطرف دارم سیگار می کشم
و مرد رهگذری
به ضرب گلوله کشته می شود .
تو دستت را مشت می کنی
شیشه از گرمای نفست بخار می گیرد
و ماشین آب پاش
لکه های خون را با مردی می شوید .
ماشین لباس شویی دارد می چرخد
شبیه زمین دور سرم
و تو صورتت را می پوشانی .
همهمه تمام خانه را پر می کند
غذایت دارد می سوزد
بوی سوختگی تمام شهر را پر کرده
انگار کودکی دارد می سوزد
و مردی از پشت ماسک شیمیایی اش
دارد تو را نگاه می کند .
مشتت را به دیوار نکوب .
بلدوزرها صدایش را می شنوند و آرام
دیوار این خانه را
روی خواب خوبت خراب می کنند .
سیگارم را خاموش می کنم و
سیگار دیگری روشن می کنم .
تو از کنار پنجره کنار برو
مبادا تک تیراندازها اشک هایت را ببینند .
تلویزیون را خاموش می کنم
تا این جهان دردناک را
کمی کمتر ببینم .
باران خوانی
اینجا کنار نامت ایستاده ام
شبیه ابری
که انتظار پاییز می کشد !
من نو می شوم در تو
هر روز پشت این پنجره
می نشینم و در لحظه های تکراری
منظره ای گیج را تماشا می کنم
1 ، خانه ی همسایه
2 ، خانه ی همسایه
5 ، خانه ی همسایه
و موشک ها هر روز خانه ی یکی از همسایه ها را
و تکرار می شود
100 ، خانه ی همسایه
101
102
103 ......
باران می بارید
بر سر مزار دریایی که
ساحلش تو بودی و
جهان درگیر هزار ماجرا بود
فقر
قحطی
خشک سالی و
بحران های اقتصادی
جنگ های قومی و
مرگ های دسته جمعی
این همه بود و
من در تکرار کران تا کران خودم مات بودم
دور خودم گیج می رفتم و
پیش تو می آمدم و تو آن قدر دور بودی
که هیچ پرچم سپیدی
به قله هایت نمی رسید .
می دانی
جهان ما همه چیز دارد
جهان من تو را کم دارد
و جهان خود پی لبخندی ست برای فرار از این روزمره گی !
بخند
این تنها لحظه ی رهایی باد در موهایت
استعاره ی خوبی برای صلح است
از لحظه ی کشتار سرخ پوست ها
تا برده داری مزرعه های پنبه ی روی پیراهنت .
یوسف شده در چاه
بی حضور برادران !
مات بازی کودکانه ی دخترکان بی سرپناه می شوم
حیران این همه تصویرم
که باد می آید
و من منتظر موهایت می مانم
در ایستگاه قطاری که راس ساعت 20
من تنها مسافرش می شوم
با تویی که در جاده های مخالف دور می شوی
با بادهای موافق
ابر می آید
آسمان دلگیر می شود و
باران نمی آید .
تکرار می شود این تصویر چند هزار ساله
از این کوچه رد می شوی
من پشت پنجره نشسته ام و
به این همه بی دلیل تکرار شدن ها خیره
با سیگاری که مدام تکرار می شود و
جهان بدون لبخندی
خنده را از عکس های سیاه سپید می گیرد
عکس می گیرد
و من تیتر یک روزنامه ها می شوم
ارکستری که یک نت را
در گام چشم هایت
تکرار می کند
دو / دو
دو / دو
و دوان دوان از این کوچه رد می شوی و
نغمه ی آشنای صلح را برای زمین هدیه می بری
من تکرار می شوم در صفحه های مردد تاریخ
من
انکار می کنم
این همه اقرار عاشقانه را
و هنوز
درست وسط مزرعه ی پیراهنت
لای گندم زاری ایستاده ام
و کلاغان روی سیم های برق
زیر برفهای نیامده کنار گنجشک ها تکرار می شوند .
پنجره را باز بی کنم و به بی انتهای این کوچه ی بنبست خیره می شوم .
انگار تکرار می شود
من در من
تو در آینه
ما در زمان
و این کوچه ای ست تنها تر از لحظه های حیرانی ما
و تکرار تند ترانه ای در من
ماه بالای این کوه نشسته
شب در رنگ
تیره گی در نور مانده و ما انگار
تکرار می شویم
" توی این کوچه به دنیا اومدیم
توی این کوچه داریم پا می گیریم
یه روزم .... "
رد شو از این همه سیاهی
جهان به لبخند تو محتاج است
بخند
این تنها لحظه ی رهایی باد در موهایت
استعاره ی خوبی برای صلح است .
برای شین شانزدهمین حرف آبادی
قرارم شد تا چند وقت شعری نخوانم . حرفی ننویسم و از غمی ننالم و اگر حتی دلم هم گرفت ننویسم . باران آمد و ننوشتم . پاییز شد و آوازی نخواندم . جنگ ها را دیدم و از صلح نگفتم که تفنگ را بردار سرباز تمام این گل های سپید برای تو . اما دلم تاب نیاوردم رویای سوخته ی این روزهایم را نگویم و نشنوم و ننویسم و اشک نریزم ، که مدرسه ای سوخت و من گر گرفتم ! شاید دیر شده اما ...
باران
اینجا
روی خاکستر تنهایی ام می بارد
خاکستر به باد نشسته ی مدرسه ای
به وسعت دنیا
و رویایی
به اندازه ی تمام رنگین کمان های این آبادی
الف تا شین بارانی .
گر گرفته ی هیمه ی این خانه !
و من
در تموز این تنور
ققنوس های کوچکی را می بینم
که دیوار ها
چشم بر خواب آن ها بسته اند .
رویای این خانه و عروسک های سوخته
زخم عمیقی می شود
از این آبادی
تا روستاهای برف گیر آذربایجان .
کودکان سرزمین من
پیغامبران صلح
سیاووشان سربلندی هستند
که آتش
سرخشان می کند
با پرچم سپیدی که صلح را
پرنده ی دوستی می خواند
در این آبادی .
الف تا ب
آذربایجان ،
بم تا اولین حرف این آبادی ،
شین
این مدرسه ی خالی
تنها حرف های پچ پچه وار دفترچه ی دوران دبستانم شده !
با من بخوان زیباترین این سیاووش نامه را
در این حریق پاییزی !
کنار رو به رویت یک خیابان !
برای اسماعیل حق پرست
این عصر های دلتنگ
باران که بیاید
تو آن طرف پیاده رو
قطاری را انتظار می کشی
که عشق غروب دلتنگ تری را
در دریا !
این عصر های دلتنگ
باران که باشی
صدای سوت کشتی های شب رو
دلت را آشوب می کند
حتی اگر آن طرف پیاده رو
منتظر قطاری باشی
که قرار بود
من و تو
مسافران آن باشیم .
دارد می ترسد این چراغ چشمک زن انگار .
تو
روی خط کشی ها راه می روی و
یک نت خوب موسیقی
دغدغه ی این لحظه هایت می شود .
این عصر های دلتنگ را
تو جور دیگری
با ساعتت سر می کنی !
قطار آمد !
بیا
از خط کشی عبور کنیم !